امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
روزشمارعشق ماروزشمارعشق ما، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

امیرحسینم اجابت یک دعا

پایان 21هفته

سلام مامانی سلام پسرم سلام زندگیم امروز21هفته ات تموم میشه  واز فردا وارد22هفته میشی هورا پسرم چند روزیه حوصلم خیلی سررفته مامان بزرگ و بابابزرگ و خاله هات رفتن شمال ومن تنهام به خاطر ریسک خطری که برای وجود نازنینت  داشت من باهاشون نرفتم من حتی میترسم تاسرخیابون برم چه برسه به مسافرت دیشب حسابی تکون میخوردی همه جوره وول میخوردی همه طرف شکمم احساست میکردم دیشب احساس حرکت کردنت خیلی بهتر بود دیگه مثل نبض نبود دوست دارم بیشتر وجودتو احساس کنم پس حسابی بدو بدو کن مامانم دوست دارم  
28 مرداد 1392

بی بی چک

سلام مامانم امروز میخوام از روزایی که با تو داشتم تا الام بنویسم روز اولی که فهمیدم شما تودلمی بگم پنج شنبه ٩٢/٢/١٩ مثل همیشه من ظهر تومیدون شهدا منتظربابایی بودم تا بیاد دنبالم بریم خونه ی مامان فاطمه اون طرف خیابون یه داروخونه بود با اونکه خاطره بدی از بی بی چک داشتم ولی .... رفتم یه بی بی چک خریدم بابایی اومد ومن سوار ماشین شدم ورفتیم خونه مامان فاطمه ساعت ٢:٣٠باعمه مریم رفتیم خرید میخواست بره النگوهای دختراشو عوض کنه و برای همسرش هدیه روز مرد بخره بعداز خرید برگشتیم دوباره خونه ی مامان فاطمه رفتم طبقه بالا دستشویی دراوج نا امیدی ازش استفاده کردم چندلحظه بعد دوخط کاملا قرمز شوکه بودم  اصلا نمیخواستم ب...
23 مرداد 1392

خبر دادن به مامان بزرگ

روز شنبه ٩٢/٢/٢١ بعدازکار قرار بود برم بانک قراربود یه مبلغ وام که بهمون داده بودن بین دوتا بانک وبه صورت وجه نقد جابه جا کنم مامان بزرگ هم میدونست من رفتم بانک دیدم مامان هم اونجاست گفت نگران شده وقتی فهمیده میخوام پول جابه جا کنم اومده که تنها نباشم تو بانک مامان بزرگ پرسید....نشدی گفتم نه میشم حالا بعد یه حرف پیش کیدم که مثلا دیگه چیزی نپرسه بعدازیکی دوساعت وانجام دادن کارای بانکی با مامان بزرگ راهی شدیم سمت خونش تو راه دست مامان بزرگ روکشیدم سمت یه قنادی بعد مامان بزرگ هی گفت شیرینی میخوای چیکار بیا بریم بعد دید من اصرار میکنم شک کرد تو قنادی پرسید شیرینیه چیه نکنه ؟؟!!!!! منم گفتم بله برای همینه که گفتی این...
23 مرداد 1392

چند نکته ی جا مانده

مامانی ببخش که اینقدر نابه سامان برات مینویسم کمی از قبل نوشتن برام سخته ولی سعی میکنم هرچی یادم میاد رو بنویسم ١-اولین ابراز علاقه بابایی (٣٠/٢/٩٢ شب داشتم درباره شما بابابایی حرف میزدم اینکه دخترهستی یاپسر بعد بابایی محکم بغلم کردو گفت من دوستش دارم هرچی  که باشه) ٢-مامان فاطمه هم وقتی شما٩هفته بودی از عمه معصومه شنیده بود که بعله شما تو دل مامانی پنج شنبه که رفتیم خونشون بهم تبریک گفت/خوشحال بود/البته قبل مامان فاطمه عمع معصومه و عمع مریم هم خبردارشده بودن بابایی بهشون خبرداده بود اخه میگفت گناه دارن اونا از روزایی که ما دنبال میکرو ومشکلاتش بودیم باخبربودن حالا بهتره از این روزا هم با خبر بشن اونم زودتراز بقیه  ...
22 مرداد 1392

اولین حرکت

چهارشنبه ٩٢/٤/١٩ مقارن با اول ماه رمضان سال١٣٩٢ و١٦هفتگی گل پسرم بعد از خوردن سحری بابایی خوابید من سرسجاده نماز بودم وداشتم خدارو بابت داشتن تو شکرمیکردم داشتم سال قبل چنین روزهایی رو به یاد می اوردم از حال روز اون موقع خودم با خدا حرف میزدمو اشک میریختم یک لحظه احساس کردم یه چیزی درونم درحال تکون خوردنه دقیقا مثل یه ماهی که از دستت سرمیخوره یه دوباری این حرکتو حس کردم انگار داشتی کل بدنتو جا به جا میکردی وتازه متوجه شدم که بله این شاهزاده ی منه حس خیلی خوبی بود معرکه بود تو اون حال که باخدا درباره ی شما حرف میزدم یه خوداساسی نشون دادی جالبه همه از جیزی با حالت زدن نبض از حرکت نی نی هاشون حرف میزدن ولی من اول...
22 مرداد 1392

اسم شاهزاده ی من

بابایی تا قبل بارداری اصلا نظری درباره اسم شما نمیداد من  عاشق انتخاب اسم برای نی نی بودم همیشه میگفتم اگه نی نیم دخترباشه اسمشو باران میزارم اگه پسرباشه علیرضا بابایی هم هیچی نمیگفت تا معلوم شد شما پسری بابایی گفت من اسم علیرضا رو دوست ندارم منو یاد کسی میندازه که من دوستش ندارم  وادم خوبی نیست من امیر حسین رو بیشتر دوست دارم تازه احتمالا نی نی تو اربعین دنیا میاد اونوقت اسمشو با خودش میاره منم تسلیم شدم البته خودم هم این اسمو دوست دارم عزیزم/پسرم /نازنینم عاشقانه دوست داریم  
21 مرداد 1392

هفته 20

چهارشنبه شب اخر ماه رمضان رفتیم دکتر وزنم 65شده یعنی6کیلو بالارفته فشارم هم مثل قبل9رو6بود دکتر صدای قلبتو گذاشت بعد گفت بچه ات خیلی تکون میخوره کمی به صدای قلبت گوش کرد گفت نی نیت پسره مگه نه؟ منم گفتم بله یه شاهزاده است گفت معلومه!!! جواب کامل ازمایش و سونو رونشون دادم همه چیز خوب بود به خاطر ادامه ی دردای استخونی دکتر کلسیم هم برام تجویز کرد  بابایی تومطب دکتر باچای و شکلات افطارکرد بعد ساعت10بعداز مطب رفتیم پدرخوب وپیتزا خوردیم!!!!
21 مرداد 1392

سونو انومالی

روز جمعه 24/4/92 رفتیم ازمایشگاه پارس ازمایش خون دادیم بعدش یه هفته بعد جوابوگرفتیم وبه دکترنشون دادم دکترگفت خوبه البته بین مریض فقط جوابو نشونش دادم گفت پس چرا تفسیرشو نداده من زنگ زدم ازمایشگاه گفتن نه کامل دادیم بهتون چند روز بعد حضوری رفتم ومعلوم شد نیمه مربوط به تفسیرشو ندادن گذشت تا روز سونو 92/5/14رفتیم برای انومال مرکز نسل امید طبق سونو ان تی من 19هفته بودم و طبق ال ام پی 18هفته و 2روزم بود که همه جا همون 19هفته ان تی رو قبول دارن خدا میدونه چه قدر روز شماری کردم وچه قدر برای این روز استرس و ذوق داشتم ساعت5نوبت داشتیم ایندفعه بابایی رو راه ندادن داخل ساعت6:30نوبتم شد خود دکترطهماسب پور کل سونو رو انجام داد ...
21 مرداد 1392

سونو nt

بعدازکلی گشتن دکترمو انتخاب کردم یه روز رفتم مطب برام سونو وازمایش غربالگری نوشت تو هفته ده سر قضیه ترشح....تا مرزسکته رفتم باز پرولاکتین بالا کار دستم داده بود اول رفتم پیش یه دکتر نزدیک خونمون کلی بهم استرس داد و ترسوندتم ولی دکترخودم یعنی دکترشهاب الدینی کلی ارومم کرد وگفته  های دکتر قبلی رو رد کرد وگفت جای امپول شیاف سایکولوژیست نوشت به تظرم خیلی بهتر از امپول بود دیگه عضلاتم امپولو جذب نمیکرد ودرد بدی داشت خلاصه کلی گشتم تا جای مناسبی براای غربالگری و سونو پیدا کنم که اخر تصمیم گرفتم برم نسل امید 92/4/8وقت گرفتم بابابایی ساعت 12راه افتادیم خیلی کارمون طول کشید اول ازمایش خون بعد مشاوره بعد سونو موقع سو...
21 مرداد 1392

نداشتن علایم بارداری

مامانی قربونت بره که اینقد نی نی خوبی هستی مامانی از اول هم اصلا علایم نداشتم نه تهوع ونه ویار نه ترشح نه.... همش نگرانت بودم میگفتم نکنه قلبش دیگه نمیزنه نکنه من اصلا حامله نیستم!!!!!!!!! پس چرا من علایم ندارم تا اخر مامان جون از دستم کلافه شد و منوبرد دکتر و دوباره سونو ٤/٣/٩٢شنبه دوباره سونوشدم وبازم دیدمت دیگه خیالم راحت شد قلبت مثل یه شمع تو مانیور خاموش و روشن میشد قربونت برم از فردای اون روز کمر درد گرفتم دردی که تا الان دارم گاهی هم معده درد و یه کوچولو حس تهوع وفقط حسش به شدت دوغ وماست دلم میخواست هوس کباب برگ میکردمو عاشق کله پاچه شده بودم وای میمردم برای گوشت و اب کله پاچه جالبه قبلا نه گوشت دوست داشت...
21 مرداد 1392